سفارش تبلیغ
صبا ویژن
yagotesorkh
قالب وبلاگ

می گردم اما نیست، اما نیست ، اما نیست

جز تو برای هیچکس در قلب من جا نیست

می گردم اما چون تو می خواهی ، تو می گویی

آیینه ام من ، جز خودت چیزی نمی جویی

می گردم اما جستجوی شیشه در آب است

نوری که می بینم فقط تصویر مهتاب است

میگردم و هی اشک می ریزم، چه می خواهی؟!

با رفتنت از درد من چیزی نمی کاهی

من تازه پیدا کرده ام خود را در آغوشت

گم می شوم در حس گرم پشت تن پوشت

تو می نوازی با سرانگشتت لبانم را

می آوری روی لبم با بوسه جانم را

جز تو کسی اینگونه دستم را نمی گیرد

این زن برای هیچکس آسان نمی میرد

روح و تنم را بسترت کردم ، گناهی نیست

از من به هر جا جز تمنای تو راهی نیست

می خواهمت قدر ِ همه پس کوچه ها...سیگار

با هم قدم...با هر قدم،دیوارها...دیوار

می دزدم از چشمان تو تار نگاهم را

شاید کمی عادت کنم بی نور راهم را

عادت نخواهم کرد این تمرین اجباری ست

حتی خودت هم خوب می دانی خودآزاری ست

می ترسم از روزی که پیدایش شود عقلم!

روی زبان هاشان بیفتد عاقبت نقلم

آن روز من می مانم و دنیای رسوایی

آن روز آیا باز در رویام می آیی؟؟؟؟


[ دوشنبه 90/2/12 ] [ 5:4 عصر ] [ سیدحسن حسینی ] [ نظر ]

این خواب ها یعنی خداحافظ بهار من

یعنی بریدی، خسته ای از گیرو دار من 

بین دو تا آیینه ماندی ، انعکاسی تلخ

از انتظارش، انتظارت،انتظار من

دیگر رهایت می کنم تا باز برگردی

به دوره ی آرامش قبل از کنار من

از تو برایم خاطراتت، خنده هایت بس

شب های بی کابوس خالی از حصار من

بعد از تو بوی تند غربت می دهد دستم

در چهارراه گلفروشان دیار من

هر جا قراری با تو بود و طعم آغوشی

می سوزد از حسرت پس از این روزگار من

تو روح جاری در منی که شعله می ریزی

در گریه های بعد از این بی اختیار من

این اشک ها تنها امیدم بود وقتی عشق

می خواست خاکستر کند دار و ندار من

ای کاش مثل هر خداحافظ امیدی بود

درحرف هایت.....آتش صبر و قرار من

خوشبخت باش و بی خیال حس و حالم باش

کاری ندارد عشق بعد از این به کار من

 


[ دوشنبه 90/2/12 ] [ 5:0 عصر ] [ سیدحسن حسینی ] [ نظر ]

پرده ها را بکش که دور شود، شعله های سپیده از تنمان

مگذار آفتاب سر برسد، پا کند توی کفش امشبمان

بعد از اینجا کجاست خوشبختی؟ در هیاهوی سرد آدم ها!

دور کن دستمال حسرت را، از سر داغ و تشنه ی تبمان

 

بغض پشت حصار چشمانم،دارد از فرط غصه می ترکد

خرد کن ساعتی که می گذرد، اینچنین مثل آب از سرمان

پلک بر هم نمی گذارم تا، خواب از هم جدایمان نکند

پشت درها نشسته خورشیدی، که طمع می کند به بسترمان

 

یک به یک هر ستاره می افتد، توی گرداب تلخ عقربه ها

این سه پیکان تیز می چرخند، می رسد عاقبت به نوبتمان

خسته ام مثل تنگ مفلوکی، از تکان های ماهی اش در آب

خسته ام از هجوم هر حرفی، به حریم سکوت و صحبتمان

 

مثل دود غلیظ یک سیگار، بر تن این اتاق می پیچیم

از گسستن نگو، نگو وقتی، در هم آمیخته هم و غممان

نه امیدی به بودنت دارم، نه دلیلی برای ماندن تو

ترسم از درد تیشه هاست بر این، ریشه های عمیق و محکممان

 

درد یعنی نبودنت وقتی، دو قدم آنطرف ترم باشی

مرگ یعنی سکوت، وقتی حرف ، نشود جا به حجم خلوتمان

عشق ما نور بود، آتش بود، که سیاهی گذاشت دیده شود

از سپیدی روز بیزارم، "دامن شعله های حسرتمان"

 

پرده ها را بکش امیدی نیست، به جهانی که سخت داد و .... گرفت

کل دنیا درست خواهد شد، از در آغوش هم نبودنمان!!!

شب به شب شانه کن امیدم را، گره ای بود اگر به باد بده

صبح آوار می شود خورشید، روی رویای ترد بودنمان


[ دوشنبه 90/2/12 ] [ 4:58 عصر ] [ سیدحسن حسینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

سیدحسن حسینی
این وبلاگ بیشتربه موضوعات تعلیم وتربیتی،آموزشی ،ادبی و....می پردازد.
امکانات وب